کشته تیغ جفایت دل درویش من است


خسته تیر بلایت جگر ریش من است

نیک خواهی که کند منع ز عشق تو مرا


منکری دان به حقیقت که بداندیش من است

هر گروهی بگزیدند به عالم دینی


عاشقی دین من و بی خبری کیش من است

صبر دارم کم و شوق رخ او از حد بیش


غیر ازین نیست دگر هر چه کم و بیش من است

گفتم، از نوش لبت کام که یابد، گفتا


آنکه مجروح تر از غمزه چون نیش من است

گر دل از ما ببرید و به تو پیوست، چه باک


آشنا با تو و بیگانه ز من، خویش من است

جان ازین بادیه خسرو، نتوان برد به جهد


آه ازین وادی خونخوار که در پیش من است